رهام زندگی ما

قصه مامان بابا

1393/5/3 16:58
نویسنده : مامان رهام
134 بازدید
اشتراک گذاری

رهام جون مامان و بابا در تاریخ 14 دی 1386 با هم عقد کردیم و بعد از 11 ماه که از دوران عقدمون گذشت 14 اذر 1387 یک جشن عروسی خوب گرفتیم و اومدیم سر خونه زندگی خودمون اون موقع 22 سالمون بود و خیلی بچه بودیم خخخخخخخخخخ. زود بود برای نی نی دار شدن مامان سر کار میرفت البته از دوران مجردی میرفتم چند ماه بعد از عروسیمون دانشگاه قبول شدم و  رفتم تا درس بخونم بابا هم سخت کار میکرد تا پول زیاد در بیاره پول حلال حلال خیلی هم تو این چند سال خوش گذروندیم البته روزهای سخت هم زیاد داشتیم زندگی بدون سختی که نمیشه ولی بابا مامان با هم کار کردن و زندگی رو به اینجا رسوندن درس مامان که تموم شد بابا هم که پول جمع کرد بعد از 4 سال تصمیم گرفتیم یک نی نی خوشگل داشته باشیم عزیزم مفصلشو تو دفترت برات نوشتم ولی اینو بگم مامان غافل از همه چیز عید 92 با خاله سحر اینا رفته بودم مسافرت شمال نگو شما توی دل منی کلی اونجا اسب سواری بدو بدو کردم روز 13 بدر هم با عزیز اعظم خاله اکرم اینا رفتیم بیرون کلی تاب بازی شیطنت کردم ولی همش میدیم که بی حالم روز 15 فروردین هم پنج شنبه بود شرکت ها تعطیل کرده بودند مامان هم مرخصی بود که رفتم همین طوری یک از آزمایش بارداری دادم (قصه کامل مراجعه به دفترت) ساعت 4 بعد ظهر بود که خانم مسئول از مایشگاه گفت ساعت 6 جواب آماده میشه منم موندم خونه عزیز ساعت 6 سر راه داشتم میرفتم خونه خودمون رفتم جواب آزمایش بگیرم که خانومه گفت شما باردارید اصلا باورم نمیشد همون جا اشک تو چشمام جمع شد تا رسیدم خونه گریه کردم از خوشحالی رسیدم خونه به بابا محمد گفتم میخوام یک چیزی بهت بگم گفت چی؟ گفتم داری بابا میشی این قدر خوشحال شد ذوق کرد پرید بغلم بوسم کرد همش میگفت راست میگی تو رو خدا منم گفتم اره بابا راست میگم شنبه هم رفتیم پیش خانم دکتر احمد پور بعد از معاینه گفت شما الان یک ماهو 4 روزتون هست بعد هفته 7 هم 92/2/7رفتیم برای سونو قلب که خدا رو شکر قلب کوچولوت تشکیل شده بود و مشکلی نداشتی . ولی مامان حالش خیلی بد بود و روزهای سختی رو میگذروند از دل درد بگیر تا کمر درد های وحشتناکککککککککککک و غیره یک 15 روزی از شرکت مرخصی گرفتم ولی باز اوضاع خوب نشد روز به روز بدتر میشدم دکتر گفت باید استراحت کامل کنی خطر سقط هست منم مجبور شدم بگم دیگه نمیام سرکار تا اونا کسی جام پیدا کنن شد اخر خرداد ماه و منم دیگه نشستم خونه . خونمون هم چون طبقه 4 بود بدون اسانسور دکتر پله رو ممنوع کرده بود که مجبور شدیم خونه رو هم عوض کنیم  اومدیم یک خونه بزرگ تر خوشگل تر طبقه 5 با اسانسور 15 تیر 92 اسباب کشی کردیم اون موقع عزیز اعظم رفته بود مکه عزیز 11 تیر رفت مکه و قبلش 92/04/08 رفتم برای سونو تعین جنسیت که فهمیدم شما گل پسر هستی با بابا محمد رفته بودیم بعد از سونو که برمیگشتیم بابا منومهمون کرد یک کباب خوشمزه جات خالی خخخخخ کباب زدیم به بدن برگشتیم خونه خلاصه پسرم مامان تو دوران حاملیگیش روزهای خیلی سختی گذروند مدام خطر سقط زایمان زود درس داشتم  ولی اول از همه با لطف خدای بزرگ و با هزار تا دارو و تجربه زیاد دکتر احمد پور و مراقبت های بابا که نمیذاشت اب تو دلم تکون بخوره همه کارهای خونه رو میکرد و همه خوراکی های و غذاهای خوشمزه رو برام میخرد می اورد و کلی بهم محبت کرد بالاخره این 9 ماه تموم شد و مامان تو هفته 37 به روش سزارین شما گل پسر به دنیا اورد . عزیزم خدا تو رو برای ما نگه داره تنها ارزوم همینه سال های قبل همیشه موقع دعا کردم میگفتم خدایا سلامتی بده و پول هم بده ولی الان همش میگم خدایا پسرم برای ما نگه دار همینو میخوام ازت .  و هر وقت به صورت قشنگت نگاه میکنم و تو برام میخندی از خدا میخوام همه اونایی که بچه ندارن خدا بهشون بچه بده و ببینن که چه لذتی داره در آغوش کشیدن پاره تنت و شیر خوردن اون از وجودت و بزرگ کردن اون با عشقت البته سختی زیادی هم داره ولی خوب ما داریم یک انسان پرورش میدیم واین از همه چی مهمتره.

 

پسندها (1)

نظرات (0)